پیانوی پاییزی و پندارهای خط خطی
چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۸
بازگشت عید!

مثلاً حالا كه بايد از عيد نوشت

از باران

سبزه

سفره هفت سين و كوه هدايا

من نشسته‌ام دروغ مي‌گويم!

من خوشحالم.

جمعه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۵
1-2-3
تست
پنجشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۴
سلام!
نمی‌دانم از چه دیگر دستم به نوشتن نرفت. بیش از یک سال چگونه توانستم حاضر همیشه غایب باشم، نمی‌دانم.
نمی‌دانم از چه دوباره نوشتنم گرفت. شاید از رفتن همراه صادق لحظه‌های صادقانه‌ام بود و از دلتنگی نگاه‌ها و سادگی لبخندهایش؛ شاید از تنهایی بی او بودن؛ شاید از شب‌های بی‌پایان سرد و زمستانی؛ یا شاید تنها یک هوس زودگذر است که دارم می‌نویسم و هنوز قصد ندارم ترکش کنم.
آمده‌ام شاید بمانم. شاید هم همین یکی را بنویسم و بروم تا سال بعد!
وبلاگ‌نویسی تجربه جالبی بود که هرگز برایم تکرار نخواهد شد. بعد از 3 سال حالا بازگشته‌ام و صمیمانه آرزو دارم که بمانم.
همین….
دوشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۴
به احترام اين مرد تمام قد بايستيد!
خستگي‌ات را سپاس مرد! يادت هست به تمناي باران دويديم به دنبال آفتاب؟ يادت هست به هلهله‌اي پاسخ دادي كه براي سكوت و فريادت برخاست؟
تو به من آموختي براي زنده بودن تنها نفس كشيدن كافي نيست. بايد به تقلا زيست و خوب زيست. تو خوب يادت هست اعتبار ­­­و انتظار را و من خوب يادم هست ابتكار و اختيار را!‌
آقاي سياه‌پوش تنها، همواره سپيدروي و سپيدخوي و سپيدموي! آنجا كه مي‌روي، از دانه‌هاي تسبيحت بپرس چند تسبيح نذر آرامشت كردم. از مُهرت ميزان مِهرم را بخواه كه تنها همدم هواي دوري‌ام خواهد بود.
آب‌هاي جهان به ياري‌ام مي‌آيند شنا بياموزم، آسمان‌هاي جهان به ياري‌ام مي‌آيند پرواز بياموزم، تو به ياري‌ام بيا ماندن بياموزم!
گسسته و درهم برايت از روزهاي هشت‌سالگي مي‌نويسم. من هشت ساله‌ام. به انتهاي جهان هم مرا ببرند بازخواهم گشت به سيطره‌ي بي‌محاباي هشت‌سالگي.
يادت هست وفاداري به تاريخ‌ها، هميشه برنده جام‌هاي خستگي‌ناپذير؟
مي‌دانم قرن‌ها هم بگذرد كتاب دردهاي نگفتني‌ات را تمام نخواهي كرد.
آن‌ها كه كوير نديده‌اند هرگز نخواهند دانست ايمان ناب رويش از كجا مي‌آيد. هرگز نخواهند دانست التيام دردهاي سوختگي نه پماد كه يك لحظه لبخند كمرنگ آفتاب است. آن‌ها به خواب هم نخواهند ديد لذتي را كه از داشته‌هاي سخت به دست آمده به دل جاري مي‌شود.
حالا كجا مي‌روي بي‌بند كفش تازگي؟ بيا عهد ببينديم تو هم من را از ياد نبري!
من از دلتنگي مي‌گويم و سال‌هاي تپش؛ از اقتدار رود همراه آبشار؛ از التهاب تماشاي موج؛ از تبسم نقش‌بسته روي صورتي كه مرا با خودم آشتي داد. من از بهار مي‌گويم و خروش و شعار، از دشت‌هاي بالقوه رويش، از دست‌هاي محكم بالفعل‌كننده! يادت هست كه چه مي‌گويم؟؟
ما سه نفر بوديم، من و تو و يك ملت آرام كه مي‌دانستند و نمي‌دانستند آرامش اصل اول پايداري است. كه مي‌ديدند و نمي‌ديدند ذره ذره فرياد تبديل شده به سكوت را. ما سه نفر بوديم؛ من و تو و يك ملت آرام كه هرگز فراموش نمي‌كنند مردي را كه ايستاد و حرف زد و خسته نشد، آمد و نشست و سكوت كرد و خسته شد.
من قول مي‌دهم فراموش نكنيم عشق جاري در لحظه‌لحظه‌هاي هشت‌سالگي‌مان را.
راستي در رأي‌هاي باطله يكي دلگيركننده‌ترين بود: خاتمي دوستت داريم!


شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۳
سلام! شما هم كلیك كنید و لینك بدهید.
چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۳
ساز
سلام! اينجا تهران است، صداي پندار!
از كودكي پيانو را عاشقانه دوست داشتم. ارگ مي‌زدم و تا جايي پيانويي مي‌ديدم انتظار طولاني‌ام را تقديمش مي‌كردم. فلوت كه مي‌زدم انگار بغضم را فوت مي‌كردم درون دهني‌اش و با انگشتانم ناله‌هايم را رقص مي‌دادم. فلوت را از آن جهت دوست مي‌داشتم كه نزديكم بود. خيلي نزديك. مثل شامپين كه شب‌ها بغلش مي‌كردم و بعد جايش را به عمو جغد شاخدار داد. حالا سه‌تار همان حس را برايم دارد. وقتي تارها را مي‌گيرم انگار روي دانه‌دانه غصه‌هايم دست مي‌گذارم و مضراب مي‌زنم تا صداي ناله‌اش دربيايد و سره شود روي هوا و تمام شود. سازم يك منبت كوچك روي دسته‌اش دارد. نگاهش كه مي‌كنم ياد درهاي روستاي كندلوس مي‌افتم و پنجره‌هاي ماسوله. داخل كلاسم يك پيانوست كه دستم را روي آن مي‌گذارم و سه‌تار تمرين مي‌كنم. وقتي كنار ابهت قهوه‌اي رنگ يك پيانوي تنها درون اتاق مي‌نشينم، صداي سازم را با همراهي ذهني پيانو تنظيم مي‌كنم.
از لحظه‌هاي زندگي‌ام هم گاهي همين جوري لذت مي‌برم. يك لحظه را با تفكر حضور لحظه‌اي ديگر تمام مي‌كنم. اما خوب لحظه‌هايي هست كه هرگز نمي‌آيند و مثل يك آرزو مي‌مانند. مثل ويولون كه ديرتر از آن كه بايد سراغش رفتم و نمي‌دانستم اين‌جا ماهي‌ها هميشه تازه نيستند. از اين لحظه‌ها هم كم نيست. از همين لحظه‌هايي كه هر لحظه‌ام را دوست دارم شبيه‌اش كنم اما نمي‌شود و نخواهد شد. چون آن‌قدر دير شده‌است كه ماهي‌هايش تازه نباشند.

دنبال يك راهم براي فرار كردن از فرارهاي مغزم. راهي ساده و بي‌دردسر. از ساعت نوشتنم نگذشته است ولي من نمي‌توانم بنويسم.
دنبال نوشتني هستم كه دست‌هايم برايش كم بياورند و يك نفر از كمي دور فرياد بزند بس است بگذار بفهمند! ياد آن خيابان بلند بي‌معرفت به‌خير كه حالا همه تلافي‌هاي دنيا را بر سرم مي‌آورد. ياد آن حياط ناشناس يك مدرسه قديمي، ياد آن كاپشن سبز هميشه بسته، ياد يك جفت چشم شيطان غمگين، ياد آن پنجره و پرواز و بيمارستان و تحمل و كودك و اضطراب و ترس و دلهره و ساعت و سينما، ياد هزار لحظه بي‌بازگشت افتاده‌ام كه هميشه مي‌ترسم به آن‌ها فكر كنم. عادتم به نوشتن دارد تبديل به دم‌دمي‌مزاجي مي‌شود. زماني نمي‌ماند براي ساعتي تآمل. زماني نمي‌ماند براي تنگ كردن چشم‌ها و دنبال كلمه گشتن. اصلاً زماني نمي‌ماند براي نوشتن. بايد فكري كنم.

خوشحال كننده‌ترين خبري كه بعد از بازگشت يك هفته‌ايم به اينترنت مي‌توانستم ببينم بازگشت بارانه بود. خيسم كرد اساسي. خواهرم، هرچند خسته‌اي،‌ هرچند مي‌خواهي يكي بود يكي نبود راه بيندازي براي پست‌هايت و هرچند ... هرچه هست خوش آمدي.
با توام
اي لنگر تسكين
اي تكان‌هاي دل!
اي آرامش ساحل!
با توام
اي نور!
اي منشور!
اي تمام طيف‌هاي آفتابي!
اي كبود ارغواني!
اي بنفشابي!
با توام اي دلشوره شيرين!
با توام
اي شادي غمگين!
با توام
اي غم!
غم مبهم!
اي نمي‌دانم!
هرچه هستي باش!
اما كاش...
نه، جز اينم آرزويي نيست:
هرچه هستي باش،
اما باش!
چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۳
عجله
سلام!
 با سرعت هرچه تمام‌تر بايد رفت تا به جايی که نزديک است رسيد و تمام شد. من اين عجله‌ها را خيلی نمی‌فهمم!
سه‌شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۳
عینك آفتابی
سلام!
بسيار مشكل است كه پر از حرف‌هاي گفته شده باشي. خيلي سخت است عادت كرده باشي به نوشتن اما نتواني بنويسي.
يادم هست. خوب يادم هست. همه چيز را ميان رنگارنگ‌هاي درون كمد نمي‌شود قايم كرد. نمي‌شود به صداي ماشين‌هاي ريموت‌دار گوش كرد و منتظر معجزه شد. انگشت را تا بند اول ببر داخل چشم و بعد زير لايه‌ی نگاهی نافذ پنهان شو و آدم‌هایی را دید بزن كه در حالت عادی زل می‌زنند به نگاهت و نمی‌گذارند بفهمی زیر هزار چهره‌شان چيست! عينك آفتابی را برای این دوست دارم كه می‌دانی رد نگاهت را كسی دنبال نخواهد كرد.
در فضای مجازی ذهنم جایی را گذاشته‌ام برای زمانی كه میان خودم و دیگران قرار گرفته‌ام. تنها زمانی‌ست كه كمی از من در آن جریان دارد. باور كردنش خیلی مشكل است، اما حل شده‌ام درون چیزی كه تنها چیزی بود كه باور داشتم حلم نمی‌كند. تابستان برایم شده گرما و نمایشگاه وسط مرداد و عجله برای رسیدن به سر ماه. این روزها دوباره عاشق شده‌ام. پیانو گوش می‌كنم، سه‌تار دست می‌گیرم، دفتر می‌نویسم، رانندگی می‌كنم، انقلاب می‌روم و از همه مهم‌تر داستان‌های ذهنم كم‌كم برمی‌گردند! دارم به درونم یاد می‌دهم خیلی خودش را برای بیرونم لوس نكند. دارم یادش می‌دهم برای هرلحظه‌اش جمله‌ای گویا آماده نكند، جمله‌ای روان بنویسد. باز دارد وسط تابستان سردم می‌شود، اين نشانه خوبی‌ست. نشانه كمرنگ شدن صداها و پررنگ شدن داستان‌ها. باید برای بهتر شدن مدادم را هم تیزتر كنم. من با مداد معنا پيدا می‌كنم. سونات مهتاب به اضافه ذوالفنون همراه با دختركان دوست‌داشتنی با تفكر مهربان مرگ كه يادش هم آرامم می‌كند در اوج هراس. همیشه نوعی هراس كنار دلهره را دوست داشتم. از آرامش بعدش بیشتر می‌ترسیدم تا خود ترسش.
الآن ياد آن سرباز آلماني و آن پسرك زخمی افتادم توی كتاب كودك، سرباز، دريا. همان چادر ارتشي كه پسرك در آن زنده ماند. انگار من هم همان‌ساله شدم و باید برای انجام كاری خیلی بیشتر از سنم تصمیم بگیرم. هوای دلشوره‌های تابستانی را كرده‌بودم كه مهیا شد و صبح‌های پرعطسه و شب‌های كوتاه و همیشه بیدار. برای من روز و شب مفهوم عوض كرده‌اند. عصر و صبح هم. غروب اما هنوز سرجايش است.
بهتر شدم. آرامشم را دوست دارم. به درونم سلام می‌كنم و از نو شهری برایش می‌سازم. شهر كودك، سرباز، دريا..... 
 
سه‌شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۳
بي خبري
سلام! از خبره خبري نشد. ديگه هيجان زده نيستم.....
خبر
سلام! خبر خوبي دارم ولي تا مطمئن نشم نمي نويسم. الآن يه كم اضطراب دارم. يه كم نگرانم. ولي اميدوارم به زودي خوشحالي ام خودش را نشان دهد.
خدايا شكرت. ممنونم. باي باي.
سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۳
سلام
خسته ام. زیاد. ترجیح می دم به جای نوشتن بخوابم. این عمق فاجعه است.
دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۳
قدیمی
سلام!
اول فکر کردم شماره را اشتباه گرفته‌است. یا شاید من اشتباه می‌دیدم شماره را. وقتی دوباره گرفت باورم شد خودشه. اول دبیرستان بودم. روز اول. ازم پرسید ریاضی هستی یا تجربی؟ گفتم مگه اول هم رشته داره؟ من اسمم را اول نوشته‌ام. من راست می‌گفتم کلاس اول که رشته نداشت! اما او خندید. حالا خیلی گذشته است. زنگ زده برای عروسی دعوتم کند. برام نوشت: "... چشم‌های تو، چشم‌های آرومت بیشتر از هرچیز دیگه‌ای آرومم می‌کنه. نگاه خونسردت از درد درونم کم می‌کنه..." حالا بهم زنگ زده برای عروسی دعوتم کرده. همون پروژه‌ای که ازش ناامید شده‌بودیم!! برنامه‌ام را چیدم که کی برم کی برگردم چی بخرم چی بپوشم موهامو چه جوری درست کنم؛ اما هنوز نمی‌دونم چی باید بهش بگم. وقتی اولین بار نگاهش کردم و اون نگاه عمیقشو دیدم که انگار باز داره یه چیزی رو قایم می‌کنه، چی باید بگم که یادش نره یه روزی روزگاری ... ولش کن. می‌دونم یادش نمی‌ره!
عروسی‌ات مبارک دوست قدیمی‌ام!
/شاد باشید/
تضاد
سلام!
هميشه شروع كردن و تمام كردن برایم خيلی مشكل بوده.
این روزها مثل همه‌ روزهای پیش از این، دوگانه و چندگانه‌ام بسیار! داشتم فکر می‌کردم چقدر از این شاخه به آن شاخه پریده‌ام. از تمام شاخه‌ها نوشتن را فراموش نکرده‌ام. بقیه یا رفته‌اند یا کم‌رنگ شده‌اند. راست می‌گویی همیشه متضاد بوده‌ام اما! این بار اولم نیست. بسیار عروسی‌ها که اشكم گرفته، بسیار غم‌ها که خنده‌ام گرفته‌است.
از این‌ها که بگذریم، عروسی یک دوست قدیمی دعوت شدم. بهترین فرصت است برای حرف زدن. می‌آیی که؟ برای تو می‌آیم بیشتر اگر بیایم خوبِ من!
کتاب "وانهاده"(سیمون دوبوار) را خواندم. از پایانش خوشم نیامد. قاطعیت را بیشتر از شک دوست دارم. داستان یک زن وانهاده که بعد از سال‌ها تصور عشق ناب متوجه خیانت شوهرش می‌شود. در تمام سال‌هایی که اندوخته‌ی او عشق و خاطره بوده، همسرش به او دروغ می‌گفته. باطل شدن رویایی که نمی‌خواهی باور کنی تمام شده. لحظه‌های ناامیدی و فکر کردن به امیدی که می‌دانی حتی از ناامیدی هم کمرنگ‌تر است. خواستن و نتوانستن. و سرانجام داستان آشنای دفتر خاطرات. همه چیز تکراری، نومید کننده و به طرز جالبی پرکشش و گیراست. گذشته از پایانی مبهم و تلخ، خواندنش بسیار ارزش دارد.
می‌دانم اگر روزی کار نکنم تبدیل به یک آدم منزوی، بداخلاق، بی‌انگیزه، ناامید، بااسترس و تندخو می‌شوم. این‌ها را براساس تجارب پیشین و چند روزی که کارم را به خانه آوردم می‌گویم. پس آرزو می‌کنم هرگز و تحت هیچ شرایطی بداخلاق نشوم!!
یک زمانی تسبیح خیلی دوست داشتم. هر تسبیح قشنگی می‌دیدم می‌خریدم و توی یه کیف خوشگل نگه می‌داشتم. دوروبری‌هایم هم می‌دانستند. تسبیح‌های قشنگی بهم می‌دادند. چند روز پیش رفتم سراغشون. رنگ‌وارنگ. یکی‌شان را که مثل شیشه‌ی آبی است را خیلی دوست دارم. یادم نیست از کجا خریده‌بودم، اما دلگرمی دوران خستگی ناپذیری‌ام را بهم داد. خودم را بیشتر شناختم. هرچند باید در حال زندگی کنم، اما هرگز نمی‌توانم از خاطره‌ها و یادگاری‌هایم دل بکنم. آینده و گذشته هدف و انگیزه روزهای امروزند. باید سراغ دفترهای خاطراتم بروم هرچه زودتر!!
/شاد باشید/
یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۳
زلزله
سلام!
بدجوری افتادم تو یه حالی که نمی‌دونم چه‌جوری ازش فرار کنم. می‌گه انگار از روی تو قبلاً تریلی رد شده، می‌گم نه من مثل گوشت چرخ‌کرده می‌مونم؛ هرچی هم سعی کنی درستش کنی مثل اولش نمی‌شه. یه لبخند می‌زنه می‌گه منم دیگه قراضه شدم!
نمی‌دونم کاسه‌ی صبر هرکی چقدره. مال من که زیادی بود چند وقت پیش یه ذره لبریز شد و حالا تا چندین سال متوالی جا داره. البته باید برم سراغش یه کم دیگه خالیش کنم تا خیالم راحت باشه واسه چندوقت!
موقع اون زلزله‌هه که تو ماشین بودم، نفهمیدم. برعکس همیشه که فوری می‌فهمیدم. مردنم همینجوریه. اگر بخوای بمیری، با یه تیغ‌ماهی هم رفتنی هستی، اگرم نه، تو مرکز زلزله حتی تکوناشم نمی‌فهمی چه برسه به اینکه آسیبش بهت برسه!
هوای بهاری اینجوری که آدم را یاد پاییز می‌اندازد را بسیار دوست می‌دارم. پاییزم روحم برگ زرد می‌خواهد و بس!
یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۳
تب
سفر، سفر، سفر، می‌‌سازدم سفر. یک سفر شقایقی، بارانی، رنگین‌کمانی، یک سفر سرد و خوشحال کننده. سفر، سفر، سفر، یک سفر کم سوغات، پر انرژی، بی‌نظیر، پر از موسیقی. رفتم سفر و برگشتم. زیر سایه‌ی ابر می‌خواستم تا خود کوه رانندگی کنم، اما ترمزهای همیشه حاضر جلویم را گرفتند. از آن‌سو یک عالمه کاغذ روزانه‌‌ی نخوانده بود که منتظر یک خانوم خوشگله‌ی پرکار بودند تا بیاید از روی میز برشان دارد، تکلیفشان را مشخص کند. سفر را دوست دارم؛ حتی اگر سفر کاری باشد و کم باشد و پراسترس! سفر را همیشه دوست دارم.
یادم به کوه افتاد. توی طبیعت از همه بیشتر تعلق خاطرم به کوه است؛ دریا هم بعدش؛ زیباترین صحنه‌‌ی طبیعت اما دریاچه‌ای است وسط کوه! خیلی ذوق کردم وقتی دیدمش. خیلی!
روزهای هفته‌ی بعد از سفر پر از دویدن است. اما کتاب و پیاده‌روی و خلاص شدن از یک عینک همیشه مزاحم و دو عدد چلچراغ خوانده نشده و تعداد محدودی از عکس‌های عروسی چندین روز قبل و یک پیتزای خوشمزه و مقادیری بحث ملس آینده و یک شکلات بستنی را اگر به ‌خریدن یک خرس کوچولوی مهربان اضافه کنی می‌شود بسیار انرژی و شب‌زنده‌داری و یک فردای سخت شیرین.
مراسم فارغ‌التحصیلی یک کوچولوی آمادگی به نظر شما دیدن ندارد؛ آن هم وقتی ای ایران ای مرز پرگهر را می‌خوانند و یک دوست مسافرت که چندی دیگر می‌رود و سیل اشکش تو را هم بند نمی‌کند کنارت باشد و نی‌نی مهدکودکی ما هم دلش بخواهد کیک بخورد و "آلیس" ببیند!؟
سرما خوردگی را بچه که بودم زیاد دوست می‌داشتم. نه چون مدرسه نروم، چون تب حالم را رویایی می‌کرد. لبریز می‌شدم‌ از کابوس و رویا. کابوس‌های کودکی‌ام را اما می‌پرستیدم. می‌دانستم در غیر کابوس همه چیز واقعی است. اما در کابوس این اجازه را داشتم تا هرجا دلم خواست بروم و مطمئن باشم خطری تهدیدم نمی‌کند. مثلاً در کابوس چه می‌خواهد بشود؟ نهایتش مثل فیلم‌ها جیغ می‌کشی، بلند می‌شوی یک لیوان آب می‌خوری و عرقت را پاک می‌کنی و یک نفس راحت می‌کشی که خواب بود! همیشه در سخت‌ترین اتفاقات زندگی آرزو می‌کنی کابوس باشد. یک جیغ بزنی و تمام. مگر آدم دلش چیزهای بد را می‌خواهد؟ خوب پس کابوس بد که نیست هیچ، خوب هم هست. یک جور امتحان میان‌ترم است که آمادگی امتحان آخر را پیدا کنی. هم محکم‌ترت می‌کند، هم محکم‌تر!
خلاصه این‌ها را گفتم که بگویم سرما خوردم به شدت. از آن سرما خوردگی‌های بی‌کابوس و کم‌تب. چاره‌اش هم که 3 روز استراحت بود و چندتا قرص سرماخوردگی بزرگسالان! حیف این نیز گذشت.
و اما.... دورترین داداشی دنیا، تولدت مبارک. هرچه دور باشی هم دوستت دارم اساسی و می‌بینمت اساسی‌تر.
سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۳
سلام!
هی تازه نیامده‌ی دوست داشتنی! با توام. دوستت دارم به اندازه‌ی همه‌ی دوست داشتنی‌هایی که ندیده‌ای. همین!

سراسر پر از دویدنم! زمانی که برای مستی به خودم اختصاص می‌دادم، حالا شده قاطی جریان روزمرگی و کار و انتشار و تنها مورد دوست‌داشتنی‌اش اضافه شدن هزارباره‌ی کتاب‌های از نمایشگاه خریداری شده است به مجموعه‌ی کتاب‌های در دست خواندن!
نمایشگاه امسال را بار اول خیلی دوست نداشتم.
بعد از یک شب نخوابیدن، دوندگی صبحگاهی فراوان، کلنجار با یک کمد قفل شکسته و گذشتن از یک عالمه کار عقب‌ افتاده، افتادیم توی نمایشگاهی که انگار نصف آدم‌هایش را خواب برده‌بود! ماشین تا روبروی غرفه‌ی 38 رفت و این یعنی یک شروع فوق‌العاده!
به قرار جایگاه که رسیدیم و دو شیطان را به کلاسشان راهنمایی کردیم، راه افتادیم تا مثلاً قرار بعدی، چرخی در غرفه‌ها بزنیم و بعد ناگهان یک مامان بی‌نظیر را که فکر می‌کردی استراحت مطلق است، غرق در خرید از غرفه‌ی مورد علاقه‌اش یافتیم!
در نمایشگاه کتاب سه نفر را در عرض 20 دقیقه ببینی که با یکی‌شان نه قرار قبلی داری و نه اصلاً می‌دانی آنجاست و این یعنی یک ادامه‌ی بی‌نظیر!
به ساعت قرار که رسیدیم، با یک کودک شیطان خواب‌آلود و یک دوست خسته، اما در هیجان خاطره‌ی اولین نمایشگاه سال گذشته، با همان مامان و همان دخترکِ ساکت و من، راه افتادیم برای درنوردیدن قله‌های دانش و فرهنگ!(اصطلاحش همینه دیگه؟)
از سیب‌زمینی‌های مریض و هات‌داگ دونفره و نقاشی روی یک صورت خواب‌آلو که به طرز عجیبی آرام بود که بگذریم، برای اولین بار نمایشگاه نیمه روزه مرا خسته کرد!
آنقدر کتاب‌های تکراری، با اسامی پر از سوءاستفاده بود که سرانجام از خستگی صندلی سبدی مامان را هم گم کردم و این یعنی یک پایان فاجعه! (سالن‌هایی که آن‌روز دیدم تقریباً خالی از جاذبه‌ی نمایشگاه‌گردی برایم بود. سال‌های قبل سعی می‌کردم لااقل روزی یک سر نمایشگاه بروم تا همه‌جایش را با دقت ببینم. تقریباً این اواخر احتیاجی به نقشه ندارم و از روی عادت آن را می‌گیرم.)
اما یک روز دیگر با وجود تمام مشکلات هم رسیدم نمایشگاه را تقریباً کامل ببینم، هم نمایشگاه مطبوعات را دقیق بررسی کنم. غرفه‌ی دنیای اقتصاد بهم کلاه‌های بامزه‌ای دادند. در چلچراغ همه‌ی مشکلات بشری را بر سر دیر رسیدن چلچراغ انداختم. برای شرق نوشتم امیدوارم سال آینده هم در نمایشگاه ملاقاتتان کنم. در گل‌آقا خیره ایستادم و جایی را نگاه کردم که هرسال می‌ایستاد و مطبوعات ورزشی را برخلاف گذشته از دور دیدی زدم.
از نمایشگاه یک کتاب به طور اتفاقی خریدم که اسمش هست "مجنونِ لیلی" از سیدابراهیم نبوی نمی‌دونم این همون نبوی است یا نه. یکی دو ساعته خوندمش. چیز خاصی نیست. یه سری نامه از یه مرد متأهل به یه دختر جوان که کارمندشه. این نامه‌ها کم‌کم از حالت اداری بودن خارج می‌شه و خلاصه ... بقیه‌اش را نمی‌گویم. اما یه چیزایی داشت که نمی‌دونم اداره‌ی سانسور از مواضعش کوتاه اومده یا این قسمتاش یواشکی چاپ شده! طرح کتاباش شبیه کتابای ابراهیم نبوی است ولی داستانش طنز نیست. اگر کسی اطلاع بیشتری داشت، لطفاً بگه.
.....

این روزها خیلی شلوغم. باقی را می‌گذارم برای بعد.
بای بای.
یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۳
مرهم بدن یا نمک بودن مسأله اینست!
سلام!
سرمای وسط بهار دارد بدجوری می‌چسبد!
روزهای بی‌مناسبت به هم هدیه دادن خیلی زیباست. زیباتر از جشن تولدی از پیش تدارک دیده‌شده! اما اگر بی‌مناسبت یکی بیاید بگوید نمی‌خواهم از این پس اسمم را صدا بزنی، چه کار می‌کنی؟ یک enter می‌زنی، می‌پری سرخط ادامه می‌دهی یا هی سعی می‌کنی با shift و increase و decrease کاری کنی همین خط ادامه دهنده باشد؟
وبلاگ‌ها می‌توانند بمیرند! این را وقتی نوشتم که دوستی که خیلی دوستش می‌داشتم وبلاگش را بست و رفت. یادم هست نوشتم آدم‌ها اگر بخواهند می‌روند و می‌آیند؛ اما وبلاگ‌ها باید منتظر وارد کردن یک پسوورد بمانند تا برگردند.
عادت که کردیم به یک کیبورد و یک صفحه‌ی شیشه‌ای و چند حرف مثلاً دل، می‌رویم قاطی کسانی که بالقوه دوست‌اند و منتظر می‌مانیم بالفعل سلامی دهند. خستگی‌ها و دل‌گیری‌ها و قانون‌ها و سرما و گرما گذاشته می‌شود پشت همان صفحه شیشه‌ای مربع شکل که از تویش نورهایی می‌زند بیرون و آدم یاد تلویزیون‌های پر از کارتون‌های تمام‌نشدنی می‌افتد. شب به شب یک دکمه و یک پنجره و یک دنیا! اما چه می‌شود که این پنجره‌ها زودتر توانایی تغییر، فرار، گذاشتن و رفتن، دل بریدن و نماندن می‌دهند من نمی‌دانم.
نمی‌دانم من هم یک روز پنجره را برای همیشه می‌بندم یا نه، اما می‌دانم هرگز خداحافظی‌ام را با یک متن غمگین خیس پر از سؤال نمی‌گذارم بروم. نمی‌دانم چرا دلم می‌خواهد همینجوری ولش کنم بروم بی‌خبر. پر از سؤال هست اما لااقل خیس و لرزان نیست که! من هم بین بد و بدتر فراموشی را انتخاب می‌کنم، بعد یک موقع که هیچ‌کس حواسش نیست بر‌می‌گردم و یواشکی نامم را به‌خاطر می‌آورم.
این‌ها را نوشتم که بگویم سبز آیدای عزیز! نه نامه می‌فرستم، نه پیغام، نه هیچ نشانی. شاید بی‌نشانی نشانی آن استقامت گم‌شده را برایت بازگرداند. یادت همیشه هست، جایت همیشه سبز. شاد باشی.

گل‌آقای دوست‌داشتنی نگذاشت برویم نمایشگاه باهاش خداحافظی کنیم. همینجوری مثل سهراب گذاشت و رفت! روحش شاد.
سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۳
شروع
سلام!
خیلی وقته می‌نویسم. از حدودای مهر 64. همون موقع که همه دوستام شش ساله بودند. خیلی وقته می‌تونم بخونم. خیلی وقته دلم می‌خواد خوب بنویسم. از اون موقع که همه بچه‌ها یا دکتر بودند یا مهندس، یا پلیس یا خلبان، من بزرگ که می‌شدم نویسنده می‌شدم! خیلی وقت از اون روزام گذشته. حالاخیلی وقته وبلاگ می‌نویسم. از حدودای مهر 81. اما برعکس خوندن و نوشتن و که زود راه خودشونو پیدا کردند، وبلاگ نویسی همیشه برام یه حاشیه بود. بیشتر می خوندم تا بنویسم. درست مثل همون اوایل سواددار شدنم! هی می‌خوندم. پشت سرهم و بی وقفه. کتاب‌های کانون و پرورش فکری کم می‌اومدند. هرکدوم رو دو سه بار برام فرستاده‌بودند. توی ماشین، سر سفره، یواشکی زیر پتو با نور چراغ مطالعه، سر کلاس درس، از اون موقع معروف شدم به اینکه همه جا با خودم کتاب دارم. سر همین عادتم کلی کتاب به این و اون دادم و مجبور شدم خودم دوباره بخرم (بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم را چهار بار و خرمگس را 2 بار خریدم!).
بگذریم. خیلی وقته وبلاگ می‌نویسم اما بلد نیستم چه جوری باید کوچولو و مفید بنویسم!
تا چندوقت پیش توی پرشین‌بلاگ می‌نوشتم. برای من که نه حوصله‌ی سروکله زدن با تگ‌های html را دارم، نه وقتش رو، پرشین‌بلاگ عالی بود. اما تا وقتی که برای وارد شدنش نباید سه روز تو صف می‌ایستادم! بلاگ‌اسکای هم از اول با مشکلاتی شروع شد. تا بلاخره تصمیم گرفتم تو وبلاگی که از همون اولا تو بلاگ اسپات باز کرده‌بودم بنویسم. کمی باهاش سروکله زدم، از احسان و قالب‌های فارسی خیلی استفاده کردم. موقع درست کردن قالب از ماندانا(بارانه) هم خیلی کمک گرفتم. هرچند خیلی وارد نبودم اما بعد از دو سه ساعت این قالبی که دراومد به دلم نشست. هنوز نتونستم سیستم نظرخواهی‌اش را فعال کنم. سعی می‌کنم به‌زودی این کارم بکنم. اینجا باید از آقای پوریا که تو اون وبلاگم خیلی کمکم کرد تشکر کنم. واقعاً هروقت کمک خواستم دریغ نکردند. هرچند دیگه کم می‌نویسند، امیدوارم هرجا هستند مؤفق باشند.
خلاصه این همه گفتم که بگم می‌خوام اگه بتونم مثل همه اون دفترایی که تو سالیان با سوادی‌ام داشتم، تو این دفترم هم بنویسم. همین!
بای بای




چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۳
سلام!
اینم نشد!!!
دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۳
شبانه های هر روز
سلام! اینجا تهران است، صدای پندار!
به خودم قول داده ام که زیباترین احساس را بیافرینم!
خانوم خانومای طفلکی! می دونستی اگر لرزیدنت تموم بشه مثل بیدی می شی که همه ی برگاش ریختند و هیچی از اون رمانتیک بازی های اساسی رو نداره؟! از حالا فرصت می دم بهت شروع کنی به لرزیدن!! بد نیست ها! 1/2/3 ............ شروع شد!
بای بای
سلام! 1/2/3 امتحان می کنم
چهارشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۲
تست
اااااااااااااااه
دوشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۲
hi
دوشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۲
����!�ی��� ����� ��ʡ���ی �����!
��ی ���� ��� ��ی� ی ����� ��� �ǘ ���